سلام

امروز حالم خیلی بهتر شده سرفه هام کمتر از گذشته شده.مامانی هم از این قضیه خیلی خوشحاله روز جمعه با مامانی و بابایی رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم.اونقدر حرم شلوغ بود که مامانی نتونست برای یک لحظه منو بذار زمین.من زیارت رفتنو خیلی دوست دارمتو حرم هر کسی منو میدید نازم می کردو بهم خوراکی میدادالبته منم تا تونستم مزاحم نماز خوندنو دعا خوندن مامانی شدم تا جایی که مامانی تصمیم گرفت به یک زیارت نامه اکتفا کنه .خیلی خوش گذشت جای همتون خالی بود.

 

بعد از زیارت رفتیم خونه عمه رویا.همه شب اونجا دعوت بودند.راستی محمد حسن حالش خوب شده و عمو ناطقیان گفته نیاز به دارو نداره من که خیلی خوشحال شدم من لباس زورو محمد حسن برداشته بودم کلی برام جالب بود وبا کارهایی که انجام می دادم توجه دیگران رو جلب می کردم .

 

چون خیلی خسته بودم و روز پر کاری داشتم ساعت 9 شب خوابم برد و تا آخر مهمونی خواب بودم.

 

دیشبم خونه دوست بابایی عمو محمد جواد بودیم خونشون خیلی قشنگو با صفا بود.منم خیلی زود با عمو دوست شدم بابایی با عمو  منو با خودشون بردند مسجد.مامانی و خاله زهرا هم با خیال راحت شروع به حرف زدن کردند.وقتی رفتم مسجداونجا خیلی دلم برای مامانی تنگ شد و شروع کردم به گریه کردن بابایی و عمو هم مجبور شدند زودی برگردند .مامانی با شوخی میگفت:بالاخره یک نفر پیدا شد که بتونه شما رو از مسجد بیرون بیاره 

 

جدیدا خیلی کار های خطرناکی انجام میدم مثلا  اگه مامانی حواسش نباشه با فندک گاز آشپزخونه بازی میکنم شعله های گاز و کم و زیاد میکنم(که البته این بعضی وقتها باعث خسارت به غذای مامانی میشه) سراغ میز کار مامانی میرم و با کامپیوتر بازی میکنم سراغ کتاب خانه میرم و با کتابا بازی میکنمو البته بعضی وقتا اونا رو هم پاره میکنم که باعث عصبانیت مامانی و بابایی میشه

 

مامانی چند تا عکس از من گرفته( در حال شیطنت)

 

البته وقتی مامانی به من تذکر میده من هم اینجوری قیافه حق به جانب می گیرم

 

 

بازم یک سری به ما بزنید خوشحال میشم.به امید دیدار.خداحافظ